نمیدونم این ایراد منه یا بین المللیه! یه بار گفتم، انگیزه منفی خیلی بیشتر و بیشتر در من انگیزه کاری ایجاد میکنه! مثالم هم این بود که وقتی برای آزمون ارشد یا دکترا میخوندم هروقت حوصله نداشتم، لیست افرادی رو که از قبولی من حرص میخوردن مینوشتم و انگیزه میشد و درس میخوندم!!!!!!
این یه مدته قبل تعطیلات و دوسه روز بعد تعطیلات خیلی بازیگوشی کردم. کلی سریال و فیلم دیدم.
اماااادیروز یه اتفاقاتی افتاد با یه افراد کله پوکی سر و کله زدم که واااای.واااااااااااییعنی باورم نمیشه یه همچین افرادی هستن و نفس میکشن خدای من.و وقتی با همسر رفتیم پیش رئیس و برگشتیم با وجود اشک تو چشمام گفتم ببین باید سریع مقاله و رساله رو تموم کنم اونوقت من میتونم از این سیستم خارج شمتازه عصری که رفتم کلاس یه موضوع دیگه شنیدم که واقعاا یک ربع فیلم بازی کردم کنار همکارا که نفهمن درونم چه اتفاقی افتاد خدا رو شکر یکی از دوستای خوبم اونجا بود هی باهاش شوخی کردم بخندیم که کسی متوجه حالم نشه! متحمل شدماااا.
جالبه دیروز ظهر عصبانی بودم و یک بمب انرژی برای تخریب هر مانع سر راهم از جمله بی حوصلگی یا رخوت، اما امروز صبح که بیدار شدم انگار این خشم تبدیل شده بود به یک حس افسردگی عمیق.که انگار یه سنگی تو دلم هست که داره به قفسه سینه م فشار میاره.
تصمیم امسالم بیخیال بودن بود! بود! هست! میخواستم استرس نداشته باشم، میخواستم با خنده به کارهام ادامه بدم. حالا نمیشه که با اولین مشکل کاری سال اذیت بشم، میشه؟
کتاب The subtle art of not giving a f*** v رو دارم میخونم! بهم حس خوبی میده، اینکه برای گرفتن حقم هرکاری بکنم، و اهمیت ندم کی چی فکر میکنه. اما بعدش بااااااااید بیخیال بشم، بهرحال این حالت ابدی نیست و تنها خاطره ای که خواهم داشت از عکس العمل خودم به این اتفاق خواهد بود پس بهتره زیاد ناراحت نباشمو تمرکز کنم روی مقاله. روی پوستر تو اتاق کارمون جملات انرژی بخش مینویسم همیشه! دیشب پُرش کردم از جملاتی که باید به اینها نشون بدی رئیس کیه و.
خلاصه که.
+++چندوقت پیش به یکی گفتم بعضی چیزها رو نمیشه با زبان منطق بیان کرد، من در طول سالها به این نتیجه رسیدم که تمام دستورات الهی برای خودم خوبه، برای خودم و اطرافیانم، این حسم و تجربه م قلبیه، نمیشه هم به یکی دیگه انتقال داد.
حالا دیشب به خودم گفتم خب، اون ایمان رو داری که دستورات برات خوبه، اما هنوز با این ایمان که هر اتفاقی که میفته حتما یه صلاحی توش بوده خیلی فاصله داری وگرنه اینقدر ناراحت نمیشدیامیدوارم زیاد طول نکشه که به این ایمان هم برسم چون اذیت شدم.
البته من به عنوان یک متولد مهرماه وااااااقعا هروقت یک ناعدالتی میبینم جوش میارم، الآنم یک ناعدالتی بی نهایت مبرهن میبینم که هیچکس نمیتونه پاسخگو باشه و یه دلیل منطقی براش بیاره. و این بینهایت آزارم میده.
دیشب کمی طراحی کردم، یه چندتا بینی کشیدم تمرین کرده باشم برای کل چهره، بعدش حس کردم به مرحله "اگه نرم بخوابم میخورم به در و دیوار" رسیدم و حتی همسر سوالی پرسید گفتم چی گفت هیچی هیچی، فهمید به اون مرحله رسیدم اجازه داد برم! رفتم که مسواک بزنم دقیقا تو حالت خواب و بیداری با خودم فکر کردم آیا من در رفاقت نابلد و بدشانس بوده ام؟!! و آیا من بلد نیستم کینه ای باشم و چرا حس میکنم هر اتفاقی قابل حل شدنه؟
به یاد دوستی افتادم به نام حسام! از معدود رفیق های من. رفیق عالی روزهای سخت من، که اتفاقا با همکار من با قصد بسیار جدی دوست شده بود که چندسال بعدشم ازدواج کردن.
یه رفیق فوق العاده که باهاش خیلیییییی راحت بودم و چون شخص دیگه ای رو دوست داشت تا حدی اطمینان داشتم که مثل دوستی های ساده قبلی به ابراز علاقه منجر نمیشه. تا اینکه سر یه خواستگارم هیجانی رفتار کردم و حسام رو ناراحت کردم. البته در اینکه به خواسته من احترام نذاشت و صبر نکرد که وضعیتم مشخص شه و اصرار داشت باهم بریم بیرون شکی نیست. خلاصه که ارتباط قطع شد همدیگه رو بلاک کردیم و من حتی دیگه شماره ش روهم نداشتم.تا اینکه من بهش پیغام دادم تو اینستاگرام، دقیقا چی با خودم فکر کرده بودم؟!! خلاصه نوشت چرا پیغام دادی و.هرچی تو دلش بود گفت، گفت ارزش دوستی مون رو ندونستی و منم در نهایت، در کمال خونسردی نوشتم خب حالا خدا رو شکر این پیغام دادنم فرصتی فراهم کرد برای تو و تونستی هرچی تو دلته خالی کنی، برا تو که خوب شد و باز هم دیگه پیغام ندادیم.
اما این یه تلنگر بود برای من، که بعضی مسائل، بعضی ناراحتی ها، بعضی دلخوری ها شاید هیچوقت حل نشن، شاید هیچوقت از دل یه نفر درنیاد و شاید اون شخص نتونه مسائل رو حل کنه برای خودش و عادی شه. من باید این رو قبول کنم و به اصطلاح move on!
حتی در ادامه این افکار یاد همکلاسی کارشناسی خودم افتادم، نیلوفر! که باعث شد همکلاسی مون تو یه اس ام اس حرفهای خیلی زشتی به من بزنه، و من تا مدتها نیلوفر رو نبخشیدم، تا اون زمانی که در یک لحظه تصمیم گرفتم همههههههههه رو ببخشم و ذهنم رو از آشوب رها کنم، نیلوفر رو هم نبخشیده بودم، حتی یه بار رفتاری از من سر زد که بسیاااار از من بعید بود، 2 یا حتی 3 سال بعد اتمام دوره کارشناسی تو نمایشگاه کتاب که مسئول غرفه یه آموزشگاهی بودم، با همکارم رفتم که بیرون یه چی بگیرم یادم نیست نیلوفر رو دیدم، لبخند زد حتی راهش رو کج کرد سمت من که بیاد سلام بده، من رو برگردوندم و با همکارم به راهم ادامه دادم لبخندش خشک شد و رفتپس برای من هم اتفاق افتاده، درسته الآن بخشیدمش و حالا اون موقع بچه بودیم .اما بهرحال طول کشید و زمان برد!
++درس دوم این روزهای من که خیلییییی هم به کتاب "هنر ظریف اهمیت ندادن" مربوطه. تو کتاب نوشته بود همه ما یه تعداد محدودی "اهمیت دادن" داریم که بنظر میرسه با بالا رفتن سن سعی میکنیم برای اتفاقات مهم نگهشون داریم و سر مسائل الکی خرجشون نمیکنیم!
حالا سر این مشکل مامان اینا، من یه هفته خودم رو درگیر کردم وهی غصه خوردم و تا حدی رفتم رو اعصاب همسرم با درگیریم! یه روز صبح تا شب که همسر کلاس بود اصلا رو مقاله کار نکردم و دنبال راه حل بودم!!!!!!!!!!!!!
اما بعد دو روز که موضوع حل شد و بعد دو روز دیگه یه مشکل دیگه ایجاد شد من با خودم فک کردم چه کاریه واقعا! من قراره با هر مشکلی "اهمیت دادن" هام رو خرج کنم؟ تااازه خرج کنم و ناراحت شم بعد ببینم حل شد؟این دیگه خیلی داغونه. بنابراین فایل رو بستم که به کارهای خودم برسم.
یاد حرف خواهرم افتادم که گفت: تو وقتی ناراحت میشی یا اتفاقی برات میفته، سریع خودت رو از اون فضا میاری بیرون، میری استخر، فیلم میبینی میری بیرون که دیگه ناراحت نباشی.
باید به اون "خود" بیشتر تر بازگردم! بازگرد به خویشتن
و حالا چند روزه که هربار بابا یا مامان چیزی میگن که اصولا باید ناراحت شم، نه تنها ناراحت نمیشم، (یعنی راستش ناراحتیه تا دم در میاد، اما من بهش میگم برووووووو در رو باز نمیکنم، و ناراحتی دست از پا درازتر برمیگرده خونه ش! شایدم سرراه میره خونه یه بنده خدای دیگه!)بلکه سعی میکنم دلداری شون بدم و میگم بیخیال حل میشهههههههه
از خودم راضی ام شدییید
آهنگ گوش میدهیم و رو مقاله کار میکنیم.
++++راستی روزم مبارک بود دیروز! یه نقاشی عجیب غریب و یه دسته گل دریافت کردم. همسر محبوب تر به نظر میرسه چون براش یه تابلو گل نقره آوردن با دسته گل :) خوشحالم شغلی دارم که یه روز به اسمم هست، مهم هم هست، شغل انبیا هم هست، لذت بخش هم هست، دوستمون هم دارن، و وقتی میبینن من جانشین مدرس دیگه رفتم ذوق میکنن و من هم کلی کیف میکنم!
برای استاد فرانسه مون کادو خریدم اما بچه ها کارت هدیه دادن. و سرکلاس کیک خوردیم.
پارسال یه ماه و یکی دو هفته من و همسر با هم کله مون تو کتاب و لپتاپ بود و با هم کلی کار کردیم و همسر برای آزمون استخدامی میخوند و منم تند و تند مقاله خلاصه میکردم، هوا گرم بود، روزی 2 ساعت برق نداشتیم و
اما یادآوری اون روزها لبخند به روی لب من میاره. اینکه تلاش کردیم و نتیجه گرفتیم خدا رو شکر. سخت بود، یا تفریح نداشتیم، یا خیلی کم بود. اما می ارزید.
کتاب هنر ظریف اهمیت ندادن (The subtle art of not giving a F.) که میخونم همین رو میگه! میگه وقتی ما تلاش میکنیم و سختی هایی رو متحمل میشیم تا به هدف برسیم، شادی واقعی اینه، چون با یاآوری گذتشه، حتی به سختی های راه هم لبخند میزنیم و حس خوبی بهمون دست میده. شادی های کوتاه مدت مثل تفریح و فیلم دیدن و خوش گذرونی مثل قرصی می مونه که تاثیرش در حد چندساعته و به ما شادی لحظه ای تزریق میکنه و بعدش پوچی. چقدر حرفهای قشنگی میگه و چقدر واقعیت دارن. چقدر آدم هست که دنبال شادی های لحظه ای هستن و من هم گاها به خودم اجازه میدم از مسیری که میرم خسته شم و دنبال شادی های الکی بگردم، و الآن میبینم که چقدر اشتباهه. فقط تلاش برای هدفم من رو آروم میکنه و شادم میکنه.
حالا از تصور تابستون گرم که باز هم بجای اتاق کارمون برم بشینم پذیرایی پشت میهار خوریمون، چون اونجا خنکتره، و تند و تند تایپ کنم و بخونم و یادداشت بردارم، لذت میبرم. منتظرم تابستون بیاد و با وجود اینکه میدونم کلاسهام زیاد میشن، باز هم روزهای طولانی تابستون این فرصت رو بهم میدن که کار کنم و صبح وقتی بیدار میشم هوا زود روشن شه و نوید روزهای بهتر رو بهم بده.
دوهفته بود که جمعه هام رو میتردم و زیاد استفاده نکرده بودم، اما امروز راضی ام و کلی ریویو رو پیش بردم و یه قسمتش داره تموم میشه. با خودم فکر کردم انشاله اگه اتفاق خاصی نیفته آخر خرداد میتونم بفرستمش جایی برای چاپ که هنوز تصمیم نگرفتم کجا و باید از دوستم تو این مورد کمک بگیرم.
+همسر هویج خورشتی گرفته بود سرخ کردم بذارم فریزر، قسمت اول فیلم ماتریکس رو بعد مدتها دیدم و تصورات قبلیم تغییر یافتند. قسمت 2 و 3 هم دانلود شده و منتظر من هستن.
++وقتی این کتاب میگه ما گاها ارزشهای بیهوده ای داریم و رسیدن بهشون خارج از کنترل ماست یا تقریبا غیر ممکن، یاد حرفهای مامانم میفتم وقتی میگه به این چیزا فکر نکن و تلاش کن و با همسرت خوش باش. نمیخوام 60 سالم بشه بعد بفهمم که اشتباه کردم و چقدر الکی حرص خوردم، میخوام ارزش هام رو عوض کنم و شادی های طولانی مدت برای خودمون به دست بیارم، تازه اینطوری از مسیر و مشکلاتش هم بیشتر لذت میبرم.
اتفاق خاصی نیفتاده تو این مدت.
هفته پیش یه شب قدر رو رفتیم مسجددانشگاه، دوتایی، من و همسر، خیلی خوب بود.
دو شب دیگه رو خونه بودیم، حتی شب 23 شیطون خیلی تلاش کرد گولم بزنه بشینم تکالیف فرانسه م رو انجام بدم بعد به همسر گفتم روایت زیاده که به احتمال زیاد شب 23 شب قدره، پس بیدار موندم، خیلییییی حس و حال خوبی داشتم و همش به این فکر میکردم که کاش همه شبها شب قدر بود، اصلا یه فضای دیگه ای داره. +سخنرانی های انصاریان رو دوست دارم.
کار خاصی نکرده ام و متاسفانه مقاله کند پیش میره، و من هرروز برام کار پیش میاد و بعد بازیگوشی میکنم. قرار بود تا آخر خرداد تموم بشه، امیدوارم بتونم.
تصمیمات جدید اخلاقی گرفتم و هرروز به خودم یادآوری میکنم.
یه چندتا از کارهای خونه رو که باید انجام میدادم کم کم دونه دونه انجام میدم خوبه.
این چهار روز تعطیلی رو مادرهمسر میگفت بریم جایی حوصله مون سر نره، همسر گفته کار داریم، جدا هم خیلیییی کار داریم، همسر خودش یه چندتا کار کوچولو تو خونه داره که دو سه هفته ست انجام نداده، و من هم روی این 4 روز حساب باز کردم برای کار رو مقاله، هرچند انگیزه ندارم اما باید کار کنم در هر صورت! شاید مادرهمسر ناراحت شه اما من که چیزی نگفتم فعلا خود همسر گفته نمیشه. اما من گفتم حالا یه روزش رو بریم جایی عب نداره.
++جالبه، وقتی اواسط فروردین فهمیدم که بهم ظلم کردن، این کتابی که میخونم در اون مورد نکاتی رو میگفت. الآن که حس میکنم انگیزه ندارم و نمیتونم کار کنم، راجع به اینکه خود کار به تدریج انگیزه میده میگه، کلا با مود من تنظیم بود این کتاب و عالی بود و من به همههههههه پیشنهاد میکنم بخونن.
درباره این سایت